یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۷ - ۱۲:۲۶
۰ نفر

محمد مصطفی‌نیا: یادم نیست اولین بار کی این آیه ذهنم را به خودش مشغول کرد. آیه‌ای که می‌گوید: کلام خدا برای مؤمنان شفا و رحمت است و به آنهایی که دل‌هایشان بیمار است، جز زیان چیزی اضافه نمی‌کند.*

ولی درست یادم است که از یک روزی این سؤال گاه و بی‌گاه توی سرم می‌چرخید که چرا ممکن است کلام خدا برای کسی زیان داشته باشد و بر گمراهی‌اش بیفزاید؟ اصلاً چه‌طور ممکن است چنین اتفاقی بیفتد؟

   تا مدت‌ها، فهمیدن راز این آیه برایم سخت بود. بعضی از استدلال‌ها را در توضیح این نکته خوانده بودم و بعضی از شواهد و ضرب‌المثل‌ها را در این باره شنیده بودم، می‌دانستم که نمی‌توانم ردش کنم؛ اما هم‌چنان حس می‌کردم که با درک و دریافت واقعی معنای آن، فاصله دارم. با درک معنای آن فاصله داشتم تا...

   تا امشب که به تو فکر می‌کردم. صفت‌ها و ویژگی‌هایت توی ذهنم ردیف شده بودند. داشتم فکر می‌کردم در زندگی امروزی چقدر می‌توانیم تو را بشناسیم؟ چقدر می‌توانیم با صفت‌ها و ویژگی‌های تو، که مرتب در مدح و ثنای آنها حرف می‌زنیم، همراه شویم؟

   سؤال‌ها انگار پشت سر هم ردیف شده‌اند. دنیای امروز به کدام صفت‌های تو بیشتر نیاز دارد؟ ما آدم‌های قرن بیست و یکم، قدر کدام ویژگی‌های تو را درست می‌شناسیم؟

   همین جور تند تند، سؤال‌ها پشت سر هم به ذهنم می‌آیند و سعی می‌کنم آنها را مرتب کنم تا بتوانم به جوابشان هم فکر کنم. سعی می‌کنم سؤال‌ها را منظم کنم که یک دفعه سؤالی متفاوت، خواب از سرم می‌پراند. آخرِ شبی می‌خواستم کمی بخوابم تا بتوانم قبل از اذان صبح برای خوردن سحری بیدار شوم؛ اما این سؤال خواب را از سرم فراری می‌دهد.  اصلاً همین سؤال باعث شد از جایم بلند شوم و قلم و کاغذ به دست بگیرم و بنویسم.

   آنچه به ذهنم آمده سؤال است؛ اما برای من نقش جواب هم بازی می‌کند. سؤال این است که یک انسان چقدر می‌تواند از خدا و راه خدا دور شود؟ می‌دانم که نمی‌شود حد خاصی تعیین کرد؛ ولی توی ذهنم فاصله‌ها و دوری بعضی از دشمنان پیامبران را مرور می‌کنم.

   دور شدن آدم‌ها را مرور می‌کنم؛ اما قبل از آن که به نتیجه مشخصی برسم، دچار وحشت می‌شوم. حس می‌کنم انگار برای دور شدن از خدا، هیچ حد و اندازه‌ای نمی‌توان تصور کرد. انگار برای گمراه شدن و گمراه‌تر شدن، نمی‌شود مرزی گذاشت.

   * * *

   دارم به تو فکر می‌کنم؛ به صفت‌های تو. به حرف‌های تو؛ به عبادت تو؛ به دعاهای تو. به کارهای تو؛ به عدالت تو. به تو فکر می‌کنم و نمی‌توانم حرف‌های صمیمانه‌ات را در دعاها خطاب به خدا، به یاد نیاورم. به تو فکر می‌کنم و نمی‌توانم نگاه عاشقانه‌ات را در پرستش خدا از یاد ببرم.

   به تو فکر می‌کنم و یکهو تمام تنم می‌لرزد. بی‌اختیار وحشت می‌کنم. بارها خوانده و شنیده بودم که در تو اضداد جمع می‌شوند. ولی این‌طوری اش را دیگر فکر نکرده بودم. تو در اوج صمیمیت و دوستی با خدا و پرستش خدا زندگی کرده‌ای و ...

   و درست تویی که مثل کلام خدا بر گمراهی بدبخت‌ترین و گمراه‌ترین آدم روی زمین می‌افزایی و او را تا بی‌نهایت، در بدبختی و گمراهی فرو می‌بری. انگار تو داری راز آن آیه را برایم بازگو می‌کنی. انگار زندگی و شهادت تو، راز بدبخت شدن از مسیر زندگیِ بهترین بندگان و نشانه‌های خدا را نشانم می‌دهد.

   نمی‌دانم حالا می‌توانم بگویم که معنای آن آیه را درست درک می‌کنم یا نه؛ ولی می‌دانم که با این نمونه درک و دریافت تازه‌ای از آن آیه پیدا می‌کنم. حالا احساس می‌کنم می‌شود فهمید یک نفر ممکن است چه‌قدر گمراهی بخواهد.

   حالا به نظرم می‌فهمم که چرا پیامبر خداص پیشاپیش به تو خبر داد و او را به تو معرفی کرد. فکر می‌کنم برای این‌که چنین نمونه‌ای تا همیشه در ذهن تاریخ بماند و هم چنان که تو نشانه دوستی و صمیمیت و نزدیکی به خدایی، او هم درست در نقطه مقابل، نشانه و مرزی در انتهای گمراهی و دوری از خدا باشد.

   فکر می‌کنم حالا دیگر می‌توانم بفهمم که یک آدم چقدر می‌تواند از خدا فاصله بگیرد و دانسته یا ندانسته در گمراهی پیش برود. آن وقت هر چه بیشتر و تندتر برود، زودتر و بیشتر دور و دورتر می‌شود.

   راستی چقدر ظلمت توی دل یک نفر باید ریخته شود تا بتواند خودش را به انتهای مرزی برساند که آخر بدبختی و تاریکی  و شرارت است و درست در مقابل خطی قرار بگیرد که سراسر نور و روشنی است؟ راستی چقدر بدبختی لازم است تا این همه نور و روشنی هم جز اضافه کردن بر تاریکی و گمراهی آدم، نتیجه‌ای دیگر برایش نداشته باشد؟

   یاد داستانی می‌افتم که خیلی  وقت پیش خوانده بودم ؛ اگر اشتباه نکنم اسمش این بود: یک آدم چه‌قدر زمین می‌خواهد؟ قهرمان داستان می‌توانست در یک روز از طلوع آفتاب، از یک نقطه شروع کند به دویدن و راه رفتن و طوری برود که تا غروب به همان نقطه‌ای برسد که از آن شروع کرده. آن وقت زمین‌های محدوده‌ای که او آن را دور زده مال او می‌شود. قهرمان بیچاره داستان آن‌قدر طمع می‌کند و دایره زمین‌هایی را که می‌خواهد صاحب شود آن‌قدر بزرگ می‌گیرد که نه فقط تا غروب به نقطه اول نمی‌رسد و در واقع صاحب زمینی نمی‌شود که از شدت تلاش و حرص، جانش را هم بر سر طمعش می‌گذارد و می‌میرد.
ابن ملجم مرا به یاد این داستان هم انداخت. انگار ابن ملجم می‌خواست سهم بیشتری از بدبختی را صاحب شود. می‌خواست دایره بزرگ‌تری از تاریکی را به‌دست بیاورد. به همین خاطر بود که سخن خدا را می‌شنید و بیشتر در تاریکی فرو می‌رفت. تو را می‌دید و گمراه می‌شد. طعم مهربانی و محبت تو را می‌چشید و دورتر می‌شد. انگار آمده بود تا همان‌طور که تو بی‌مرز و بی‌نهایت بودن خوبی را به تصویر کشیده‌ای، او هم به همه نشان بدهد که هیچ کس نمی‌تواند بی تصور کردن او و کارش، نهایت بدبختی و گمراهی و تاریکی را تصور کند.

----------

* و آنچه از قرآن فرو می‌فرستیم، شفای دل مؤمنان و رحمتی برای آنان است و ستم‌کاران را جز زیان نمی‌افزاید. ( آیه 82، سوره إسراء)

کد خبر 63427

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز